دوباره گم شدنم را
باید
هر بار،
که بیدارم کنی،
بیزبان،
جشن بگیریم.
شاید؟
†
واژهها از مغزم…
آیا؟
†
تمام دودهای داخل جمجمهام،
تمام ترسهای زیر پوست آرنجهایم،
تمام ناباوریهای پشت پلکهایم،
باز میزنند بالا؛ به رگهایم، به بالانس لامذهب هورمونهایم؛
وقتی باز،
باز،
باز
یادت میرود که
بین گوشهای کسی که داری فقط خودت را مرور میکنی برایش
هم
یک آدم نشسته.
من هم نکند باید
خودم را
فراموش کنم…
الزاماً؟
با دستهایم…
نوازش،
سازش،
ساختن،
خلقکردن،
زیبایی بخشیدن،
لمس کردن،
لذت بردن،
…
دستهایم یادت میماند؟
(اگر روزی هر دو کور شدیم…)
□
با دستهایم میخوابانمت؛
با دستهایم بیدارت میکنم؛
با دستهایم تو را،
باز
آرامترین
میکنم…
(وقتی باشی…)
□
دستهایم گاهی
جای خندههایشان
رویت میماند
و تو باز میخندی؛ وقتی میبینی، وقتی یادت میافتد…
†
دستهایم گاهی
ظرافتهایت را
– که فقط تو میدانی و من؛ و من بیشتر –
بیشتر نوازش میکند تا
اصیلتر و باارزشترین، بمانی
شبهایی که همهچیز تیرهست…
†
دستهایم گاهی
ریتم که میگیرند
و میرقصند
تمام دورت را طی میکنند.
نترس،
نترس،
نترس،
من هم،
– مثل تمام فرشتگانِ نامیرای اطرافت –
عاشق خلقکردنت هستم، عزیزم…
میدانم
میدانم
میدانم
تو هم برایت سخت است
که باور کنی
من فراموش کردهام
حتی
نامم را.
□
ریرا،
بین خواب در بیداری و بیداری در خواب،
من
دلم تنگ شده کسی باز مرا صدا بزند.
و از صدایش نترسم، صرفاً برگردم
و با هم بهدنیا بخندیم.
□
من،
با خودم به صلح دارم میرسم اما،
باز همیشه حداقل یکیمان از من میترسد و من
آنقدر ساکت میشوم و پیاده راه میروم تا خسته بشوم و کنار جاده باز خوابم ببرد…
□
ریرا،
نترسیدن سخت نیست. باید بپذیریم. باید همهی طلسمها را بشکنیم. باید بپذیریم هم میشود پوستکلفت بود، هم شبها کرم دور چشم و کرم شب به پوست زد — تناقضی ندارد؛ دوگانه نیست؛ سخت نیست فهمیدنش، باور کن.
ریرا،
شبهایم را برایم قبل از خواب بهخیر کن.
ریرا،
گاهی همین شبها تنها اوج سکوتم است.
ریرا،
تا صبح چیزی نمانده.
چه ساعتها را عقب بکشند، چه نه، صبح میشود و من
باز
– اینبار خیلی صبورتر و باانگیزهتر –
لبخند میزنم.
ریرا،
صبحهایی را بهخیر خواهم کرد که
سالهاست منتظرشان بودهایم!
فقط نترس و این شبها را
یا بهخیر بکن، یا بهخیر فرض کن.
ممنون.
شبت سرشار و آرام…
ریرا،
ریرا،
ریرا،
باز عجله کردی و هول کردی و بدو بدو به ایستگاه که رسیدی قطار اشتباهی سوار شدی… بهجای خط «تی» به مقصد تیخوانا خط «دی» به مقصد دریملند را پریدی بالا.
باز اشتباهی،
اشتباهی سر از خوابهای من درآوردی…
ریرا،
ریرا،
ریرا،
اشتباهاتت باز، اشتباهاتت ریرا…
در خوابهایم هنوز،
سخت است از تو
و اشتباهاتت
متنفر باشم.
شاید ده سال یا صد سال یا هزار سال دیگر،
ریرا،
اشتباهی باز با تمام آرامش وجودت و فارغ از تمام دغدغههایت
جلویم ایستادی، به من نگاه کردی و لبخند زدی تا من
همهی موهای خاکستریام باز جوگندمی شد و توانستم با ذوق بخندم و
از بیداری، باز، بیشتر از خواب لذت ببرم
پیشت…
من بودم.
†
بعد،
من و تو بودیم،
با هم یکطرف،
یک تخت یکنفره، یک پتوی یکنفره، حتی یکوعده غذای یکنفره هم کافیمان بود.
†
بعد اما،
تو بزرگشدی.
قایق را به شناکردن ترجیح دادی،
از آواز پرندهها مشمئز شدی؛
و من هم زانوهایم دیگر قدرت پریدن از نردهها را مثل سابق نداشت.
همین شد که
دنیا سه قسمت شد:
من،
تو،
و بقیهی دنیا.
حالا دیگر حتی یک آپارتمان دوخوابه
هم برایمان کم است.
و من
گاهی
هنوز یاد تمام نجواهایی که من را میربود میافتم…
پسورد گلویم را باز گمکردهام.
ایمیل بازیابی پسورد به تو قرارست بیاید، که تو هم خیلی وقتست آنطور که باید ایمیلهای مربوط به من و مخصوصاً زندگی من را چک نمیکنی.
من با گلوی قفلشده رو به آینه لب میزنم و بیآنکه ذهنیت قربانی بگیرم، از خودم میپرسم چرا سالیمکبراید ای که هیچوقت از من نپرسیده که آرزوهایم چیست، هر ماه به خودش اجازه میدهد برایم تعیین تکلیف بکند و زندگی ِ نکردهی خودش را، در کمال خودخواهی، از من طلب کند.
□
تو میخوابی و من،
خوشحالم که از گلوی قفل شدهام آب و روزی یکوعده غذا پایین میرود.
تو میخوابی و من،
ساعتها بهخودم لالایی میگویم تا بلکه دمای داخلی بسیار سرد و خارجی بسیار گرمم متعادل بشود که بخوابم.
تو میخوابی و من،
چه از ساعت خواب و چه از ساعت بیدار شدن، و چه حتی از خودم، هم باید شرمسار باشم. منی که بهخودم سخت نمیگیرم، اما، گاهی، عادت میکنم به بدهکار بودن…
□
تمام سناریوهای کابوسهای هفتگی را، هر شب قبل از خواب یکبار دیگر مرور میکنم. من در بچهگی هم بچهگی نکردهام، چه برسد به ترسهای بندناف دور گلوی کودک ۷ ماههی بهدنیا نیامده، و آدرس و کیفیت غذای دارالتأدیب سنفرانسیسکو…
نسخهی «آی، دونت، گیو، عِ، فاک» که برایت روضه خواندم را، یکبار دیگر مرور میکنم. به ورژنهای ۱.۲ و ۱.۳ میرسم و از پیشرفت خودم خوشحالم. (یادم باشد فردا باز توی بالکن باز جشن بگیرم.) نسخهی ۱.۹ اُپنبِتا را ریلیز میکنم و پیتچ نهایی را باز زمزمه…
من خوب نیستم، حتی کوچکترین انگیزهای برای عامدانه نایس و کول دیدهشدن هم مطلقاً ندارم. صرفاً گاهی میتوانم نقاط ضعف سیستمها را با نگاه بهینهسازی شناسایی کنم. و مشکل آنجا شروع میشود که مثل کارآموز کودنای (از نظر هوش اجتماعی) که هنوز حتی در آگاهیش هم خطور نکرده که ناخودآگاهش رؤیای آفیسهیرو شدن دارد، خیلی مبتدیانه همه نقاط ضعف واضح را با تُن صدای مهربان و در بستهبندی زیپدار و نرم و ایمن اعلام میکنم، ولو در محافل دونفره.
نه، نه، نه… کاش زودتر یک بار برای همیشه یاد بگیرم که آدمها قرنهاست آنقدر اینسکیور [یا اینقدر آنسکیور] هستند که حتی یادآوری اینسکیور بودنشان هم آنسکیورترشان میکند. آدمها، غریبانه تنها هستند و متدافعانه تنهاییشان را با فریاد یا تهوّع یا هر دو ابراز میکنند.
آدمها، در دنیایی که من هستم، قرنهاست گم شدهاند.
من اما خیلی سالهاست فرار کردهام. گوشهایم شاید سالمترین و ورزیدهترین اعضای بدنم باشند؛ و ارتجاعیترین نیز.
باز زیر پوستهایم را فوت میکنم تا مثل یک ایرمترس خوب و پُرتیبیل، جادار بشوم برای همهی وزنی که باز باید امشب بهجهت رفاه حال مهمانهای ناخواسته تحمل بکنم. سامانهی نیمهخودکار تبدیل وزنها به گیو-ع-فاک معمولاً ۲۴ ساعت طول میکشد.
و من فردا صبح به امید یک لیوان دیگر قهوه و گذاشتنش روی کوستر عزیزم و خواندنِ It’s a perfect day to have a perfect day بیدار میشوم.
من در این یکسال و نیم چه پوستم کلفت شده باشد، چه گوشهایم حجیم، یاد گرفتهام همیشه صبحها سر پا بایستم. نه بهزور ورزش، نه بهزور یک مقالهی تاییدگرایانهی مزخرف و کلیکبیتی دیگر؛ بلکه به امید اینکه شاید امروز، پسرکی که سالها حسرت توپ چهلتیکه داشت، یکقدم نزدیکتر بشود به آرزوهایش…
تلخی در ته گلویم،
رخنه میکند و من
به خودم میگویم
شاید بتوانم تو را توجیه کنم که کمی شِکَر بیشتر، بهتر است — حداکثر دیابت میآورد، که لبخند را نمیکُشد.
قبول؟
□
دراز میکشم و
به بوی چمنهای زیر درختهای توت فکر میکنم؛
اگر بلیطم پاره نشده بود،
اگر پروازم کنسل نشده بود،
اگر زانوهایم زمینگیر نشده بود.
به تو نگاه میکنم،
تو آخرش معصومانه میخندی و من
به تو نگاه میکنم تا
فراموش کنم.
رو به تمام سکوت قبل از بامداد دوبارهی آخر هفتهها
من
فارغ از تابستان یا پاییز
فارغ از ابری یا آفتابی
فارغ از سانفرانسیسکو یا نیویورک
اوّل به این فکر میکنم که یادم باشد
این شاید یک روزِ عالی برای
شروعِ داشتنِ یک روز عالی باشد.
□
به ریچارد،
به مرغ دریایی بینام در دوردست،
به تمام فرزندهای داشته و نداشتهام در گذشته و حال و آینده،
به تمام وارونگیهای خانوادگیام،
میگویم که من واقعاً سعی میکنم وقتی شصت سالم شد هم مسئولیت اشتباهاتم را بپذیرم و خودم باشم؛
و خودم بودن را فقط برای خودم نگهدارم.
و به خودمبودنِ تمام شماها هم احترام بگذارم.
من،
اگر گاهی فراموش کردم،
لطفاً بهمن یادآوری کنید تا جلوی آینه لای زخمهایش در بین چروکهای پیشانیام و موهای سفیدم بگردم.
قطعاً پیدا کردنشان هم شما را خوشحال خواهد کرد،
هم من را مفتخرتر از تمام دستاندازهایی که پیمودهام.
†
من،
اگر اما باری
یادم رفت لبخند بزنم،
تو برایم از همان جکهای همیشهگی بگو…
من،
لبخندم،
بیشک آخرین چیزم خواهد بود که قبل از در تابوت دراز کشیدنم، میفروشم.
میدانی که…
ربع سوم زندگی را
– پیش از آنکه کامل از کار بیافتم –
گذاشتهام برای خواندن و نوشتنِ
تمام داستانهایی که در نیمهی اوّل آرزوی نوشتن و خواندنشان را داشتهام.
(فقط در حد خطور و ایده و جرقه، افتادهاند گوشهی انبار تاریک و عنکبوتی…)
مینویسم؛
میدانم
تو،
حتی اگر نخوانی هم،
قطعاً شادتر خواهی بود اگر بدانی
که من آخرش خیلی بیشتر از حداقلِ توانم، توانستم بنویسم.
داستانهای کوتاه
هم
خوشحالتر خواهند بود که علیرغم کوتاه بودنشان،
مستقل به ذات خودشان و فارغ از یک نقش جانبی و قابلجایگزینی
– با صدای واقعی خودشان –
شنیده میشوند،
ولو یکبار.
من،
چه از دهندگیِ ذاتیام بیاید، چه از ضعف یا قوت مضاعف عزت نفس،
داستان خودم را شاید آخر بگذارم
یا اصلاً فراموش کنم و ننویسم.
هر چه باشد،
من هم آخرش در این سیاره مسافری بیش نیستم،
که شبانگاه اتوبوس غریبهای را سوار میشود
با این چالشِ یکنفره که نرسیده به مقصدِ ازپیشتعییننشده
حداقل کمی گرم شده باشد.
تو تا به حال آیا
موقع گفتنِ «[لبخند]، شببخیر عزیزم!»
خودت فرسنگها دورتر
در اتوبوس پیر و نمناکی
گمشده بوده هستی؟
دهها سال طول کشید تا – بهخودم – ثابت کنم
که کالری موجود در تاریکیِ شب
بهمراتب بیشتر است…
†
… «و تو»یی که شبها خودت را بغل میکنی،
بهخودت بدون من لالایی میگویی،
چشمهایت را آرام آرام میبندی،
تا حداقل ۸ ساعت جایی بروی
که من مهربانتر و فهیمتر باشم.
†
دهها سال دیگر طول خواهد کشید
تا من و تو
بتوانیم آنقدر مهربان ب[ا]شیم که مایلاستونهای موفقیتهایمان،
دیگر مضربی از «سال» نباشند.
از عشق،
تا تمام برفهایی که بهجای سرم، روی سقف خانه میریزند؛
تا تمام تلاشهایی که دیگر حتی حوصلهشان را هم ندارم که صرف قانعکردن اطرافیانم بکنم؛
تا همهی تأییدهای کوری که با لبخندهای مصنوعی، هر روز تفت میدهم…
من،
خیلی سالها پیش کنار اتوبان گم شدم.
این تو بودی که جنازهی من را پیش پدر ژپتو بردی، تا همهی دوستان، آشنایان، بستگان و اقوام دلیلی برای شاد ماندن و موفقتر شدن داشته باشند.
وگرنه من،
اگر جنازهام همان کنار اتوبان میماند،
تا این سالها حداقل استخوانهایم با چند سگ ولگرد حسابی خو گرفته بود،
که انگیزهای برای افزایش جمعیّت این کُرهی خاکی داشته باشم.
بیا بخوابیم،
و در خواب همدیگر را فقط با اسم کوچک صدا کنیم
و به عمقِ ترسهایمان از عمقِ رازهای تاریکمان
زل بزنیم و سکوت کنیم و محو شویم.
شبهاییت که روزتر از روزهای مناند، بخیر.