00:38 دوشنبه، 1 اکتبر 18
باورت میشود
گاهی
رویاهایم از آنچه فکر کنی سبُکترند…
جایی میان نیویورک و سنفرنسیسکو،
جایی معلق در تابستانهای غریب – که تمام میشوند هر بار –
کودک درون من چترنجاتش را باز کرده و پایین پریده.
از آن بهانهگیریهایی که ۹۰ درصد احتمال میده دنبالش بروم، اما از سر مشغله و پرایوریتیزیشن، نرسیدم؛
و رفت که رفت.
و هنوز نمیدانم چتر نجاتش در ۱۰ درصد پایانی، باز شده یا نشده،
و هفتهها، شاید هم ماههاست که خانهتکانی نکردهام که جای خالیاش پیدا بشود.
باورت میشود
گاهی
آنقدر به تقویم خیره میشوم که ۲۰۱۸ روی روحم حک میشود.
و به این فکر میکنم که
از ۲۰۱۸،
نه بهعنوان سالی پروفور از امضاها و تاریخها
بلکه بهعنوان سالی که نتوانستم کودکهای گمشدهام را ذیلِ بند معافیتهای مالیاتیِ ناشی از لاس، دپریشیشن، و دپرشن جا بزنم
یاد خواهم کرد…
باورت میشود
این روزها
منتظرم شبها باد لای موهایت بپیچد باز
تا توی خندههایت گم بشوم؛
حتی اگر گاهی برایت جانشدنیتر از همهی لطافتها و بخشندگیهایت باشم…
پشت خندههایم که جا میشوی،
قبل از عبور،
میفهمم…
چراغِ سبزِ چشمهایم را، به پاس زمانبندی منظّمشان نگذار. گاهی پلکهایم هستند که فرمان نمیدهند و تا صبح سبز باقی میمانند
– بیچاره شبروهایی که از سمت مخالف تقاطع میآیند و با ترس مجبورند قرمز رد کنند. شبروهایی که در طول روز توی همهمه و ترافیک فراموش میشوند. میدانی که. –
صدای پایت
تهوع را از لحظههای من میگیرد
هنوز…
قطعاً مملو از تلاش برای خودامیدواریام که قبولاندهام بهخودم که
حتی به شرط نقض قوانین فیزیک
همیشه پاهایت (و پلکهایت) رو به فقط حرکت میکنند.
(حتی وقتی میخوابم،
مخصوصاً وقتی دیر میخوابم،
حتی مخصوصاً وقتی نصفهشب بیدارم میکنی تا رو به ماهِ پشت دیوار بخوابم، نترسم، و نفسکشیدنم را به تاریکیهای ممتد گره نزنم.)
تو میخوابی و من،
صفحاتِ تاریکِ این کتابِ فراموششده را
با ماهیچههای پشتیِ زیرِ جمجمهام ورق میزنم، غرغره میکنم، غرق میشوم، و صبح با اولین پرتوِ طلوع، خیلی شیک به ساحل برمیگردم.
تو میخوابی و من،
با ماه و دریاچه در سکوت پوکر بازی میکنیم و به نوبت
کِرِم دورچشممان را به هم قرض میدهیم
تا یا هیچکداممان پیر نشود
یا همهمان با هم.
هر شب.
□
در خواب
وقتی میفهمم خوابست،
درلحظه شروع میکنم به تعبیر کردنش، همانجا.
تعبیر که نه ولی،
ریشهیابیهای شخصیتی/کودکی بیشتر — اینکه چهشد و کجا شد که خواستهها و آرزوها به نرسیدنها و عقدهها بدل شد، در نوع خودشان؛ اینکه چهشد که ساحل امن فراموش شد، و بروز خشمها را سلفرایشِس بودن شروع کرد به توجیهکردن؛ اینکه چهشد که ما بازیهای شاد، محدود، و دوستانهی کودکیمان را فروختیم به این شطرنجهای سیاسی روزمره در زیر سایهی نردبانِ کُرپُرِتهای کپیتالیستی…
□
ایمپاستر در ذاتم رخنه کرده که،
شانس را بهانه میکنم تا تاکید کنم که در من فقط قدری هیجان هنوز باقیست و بس. استعداد و توانمندی سرابِ ساختهشده توسط داننینگ و کروگر هستند از دور، فقط. و من خودم هم از اینکه شانسهایم زودتر از موعد مقرّر ته بکشد میترسم، حقیقتاً.
تو اما، وقتی ژست ناخواستهی مشاور دانا را بهخودت میگیری جلوی این کتریِ در شرفِ جوشیدن، کودک درون من هست که سراسیمه در راهروی درونم میدود و جیغ میکشد. و وقتی به تو لو میدهمش، و تو لبخندتر میزنی، میرود پشت کمد لباسهایش قایم میشود و گریه میکند.
طفلک دوست دارد در جمعهای حداکثر دو نفره دوم بشود فقط، نه در ارگانیزیشنهای ۹۸۸ نفره. گرچه دارم تعلیمش میدهم برای پذیرش جنبهی باخت، اما متاسفانه سرعت سقوط مقبولیتش بیشتر از سرعت فراگیری و گسترش جنبهی باختش هست. همین میشود که از داخل کاملاً فرو میپاشد.
کودک درونِ من، استخوانهایش گلچینی از آتلهایی است که در تمام این سالها زیر پوستش جذب شده بعد از هر زلزلهی درونی و بیرونی؛ منتها باز شدت رشد ریشترهای زلزلههای خارجی، گاهی، سریعتر از سرعت رشد استحکام استخوانهایش ممکنست باشد.
این وسط رسالت من فقط نرمنگهداشتن اوضاعست،
و بس.
و گاهی لبخندهای تو بدجور نوکشان تیزِ تیز است…
□
تمام رخنهها،
دقیقاً تمام رخنهها
…یِ مغزمرا واژه میچپانم.
(خودشان چفت میشوند)
و من چند ساعتی همیشه دیرمست، بین ترس باز بازنده شدن و رستگاریِ ناخواندهی ناشی از فراموش شدن…
گاهی فکر میکنم از بین بهخوابرفتنهایی که در ده هزار شب گذشته داشتهام، کدامشان آن اصلیه بوده که وقتی بیدار بشوم، رویهی طبیعی از ادامهی آن شروع میشود… تو آیا خواهی بود؟ دریاچه، باد، سایهها، قطارها، باران، خواهند بود؟
و تو،
آیا،
باز با دستهگل و لبخندِ قرمزِ سادهات
توی ایستگاه قطار
منتظرم خواهی بود؟