16:05 پنجشنبه، 17 اکتبر 19
رخنه،
در تمام خاطراتِ
حال، آینده، و گذشته
اش…
رخنه،
در تمام خاطراتِ
حال، آینده، و گذشته
اش…
تو شدی پاییزِ من…
تلخ که میشوم، خودم را هم گم میکنم.
بعد منِ محافظهکار، ترسو که میشوم، همهی اتهامها را همیشه اول یکبار با خودم چک میکنم… بعد که گُر میگیرم و سعی میکنم پشت اولین نقابِ پوکرفیسِ دمِدست قایم شوم، میفهمم همه این روزها و شبها تدریجاً داشتهام نقش دیوی را میپذیرفتهام که خودم نبودهام اصلأ. گاهی، یخ زدن آخرین مکانیزم دفاعی آدم است؛ چند میلیمتر قبل از استخوان.
تلخ که میشوم، خودم را هم فراموش میکنم.
بعد، در پسکوچههای شهر میگردم و میگردم و خاطرههایم را با خودم مرور میکنم و میخندم و میخندم. یادت هست میگفتی گذشته فایدهی خاصی ندارد؟ برای التیام آلزایمر ولی، توصیه میشود، مکرراً و مؤکداً.
تلخ که میشوم، خودم را هم آرشیو میکنم.
بعد من را روی طاقچه میگذاری و یادآوری میکنی که از چارچوبم خارج نشوم. من اما، چه خجالت، چه فاصله، چه اقیانوس، هر چه بینمان باشد را با چشمهایم مینوردم و با انگشتهایم مینویسم و با نرونهایم خاطره میکنم. خاطرههای چوبی، خاطرههای دارچینی، خاطرههای شببو؛ خاطرههایی که بهظاهر بسیار بیمصرفترند از همهی اتهامهایی که در صف ماندهاند…
تلخ که میشوم، خودم را هم حسابی دور میکنم.
بعد، «فاصله» تمام جاهای خالیِ درحالرشد را پر میکند. خلأ اگر در حد برف بکر و سفید باشد، فاصله قطعاً خاکستریست. خاکستری درست رنگ خاکستر. خاکستر زغال، خاکستر چوب، خاکستر تمام درختهایی که همهی این سالها بینشان فاصله بود و رشد کردهاند و کردهاند و کردهاند، با اینکه میدانستهند تهش همین خاکستری است و بس. سبز و قهوهای و قرمز همه مال روزهای شیریناند. خاکستری اما، تنها رنگای است که شبها فاصلهی بین ماه و عکس خودت ته چاه را پر میکند. همهی اینهمه فاصله را.
تلخ که میشوم، خودم را هم ممنوع میکنم.
بعد، تمام ارادهی خودتخریبگریام فوران میکند و به عاشقانهترین نحو، مصرّانه درهمفروپاشانندهترین سکانسِ آخر را رقم میزنم. آخر… آخر یعنی پایانی بر تمام بنفشها. آخر یعنی دیگر مهم نیست که نتیجهی نهاییِ تمام جلسات سلفسایکانالیزم در هُرم بخواهد خودتخریبی را واپسین تلاش مضبوحانه برای رها نکردن قدرت و اختیار تلقّی کند. وقتی آتشفشان فوران میکند، دیگر همهچیز را با خودش میبرد.
همهچیز…
همهی
من، تو، و همهی شبهای بهخیرِ هنوز نیامدهمان را هم.
باز در خوابم باران میبارد،
تا وقتی بیدار شدم، جبراً باز کلاه روانشناسیام را سرم بگذارم.
والد درونم، ترسیده این روزها؛ و کودک درونم بدجور دلش برای همان توپهای قدیمی و دولایه تنگ شده. این وسط من، بهمثابه قاضی دونپایه بین خودآگاه و ناخودآگاه، باید هر دو را راضی نگهدارم که مبادا…
که مبادا…
امشب مجبورم با چتر بخوابم.
میدانم باز تو آرام آرام خواهی بارید و قطرههایت به نوشتههای من هم سرایت خواهند کرد. این وسط من میمانم و کفشهای خیسم و همان اجارهی عقبافتادهی آپارتمان قدیمی که از شیر حمامش، گذشته میآید بیرون.
امشب مجبورم چتر و بالش و عینک قدیمیام را در دستهایم نگه دارم و بخوابم. شاید باز از همان مباداها اتفاق بیافتد خب. تو نمیدانی ولی من بهخودم قول دادهام اینبار نباید شرافتم را در شریف لعنتی عزیز باز در شرف بربادرفتن باشد… این بار نباید باز هفت سال آزگار ملغمهای از ترس و نفرت و وابستگی و انگ و عشق و همهی اینها را بهدوش بکشم باز. این نباید حتی لحظهایام غفلت کنم در همان «مباداهای قدیمی عزیز»…
تو میخوابی و من،
سالهاست به پشت پلکهایت شببخیر میگویم و سالها در تاریکی پشت ابرها محو میشوم.
تو میخوابی و من،
گاهی خودم را هم غافلگیر میکنم و ایمپاسترتر از خودم، فقط میدوم…
میدوم،
میدوم.
□
تو میخوابی و من،
در فصل پنجم باز زندگی خفاشگونهام را دنبال میکنم. دلتنگیهایم برای سرمای خیس زمستانهای تهران را باز روی طاقچه میگذارم. اینجا فقط من و تو هستیم؛ من و تویی که گاهی حتی و مخصوصاً از طاقچهی من هم مشمئز میشوی…
تو میخوابی و من،
باز در سکوت دور خودم پیله میتنم. میدانم باز صبح همهی پیلهم فرو خواهد ریخت. میدانم صبح باز لای همهی شلوغیها و سکسککردنهای مکرّر و حجم همهی چیزهایی که دیگر برای دادن ندارم، پیله زیر دست و پا گم میشود. اما با این حال، با علم به همین فانی بودن پیله، باز من دست از توجه به تکتک ظرافتهایش در حین طراحی و پیادهسازی بر نمیدارم. من، حتی اگر حسّ خودتخریبیام بالا بزند هم، باز برایم مهمست یک اثر هنری ساخته شده با عشق و دقت را تخریب کنم تا کامل ارضا بشوم. من، حتی همان چند ساعت عمر پیله هم برایم عاشقانه مقدس است.
تو میخوابی و من،
باز نیمهتمام، نیمهخوابآلود، نیمهمهگرفته، نیمهامیدوار میخزم. ریچارد در سپتامبر ۱۹۸۴ رو به همین اقیانوسِ بهاصطلاح آرام مگر نبود؟… یادت هست؟
تو میخوابی و من،
تمام تلاشم را میکنم یاد خودم بیاندازم قبل از خواب، که چه صخرههایی را پیمودهام تا امشب در عمق نارنجیِ آتش و لطافت گرمای هُرم آرام آرام غرق بشوم تا خوابم ببرد.
تو میخوابی و من،
خودم را شببخیر میکنم، میخندم، و تا عمق سه متر و نیمی در خواب فرو میروم…
مثل دستهای آدمبرفی،
در انتهای زمستان…
وقتی با رضایت قلبی، به شکوفهها میبازد.
مثل دستهای مترسک،
در انتهای تابستان…
وقتی کلاهش هم دیگر تابِ ماندن ندارد.
مثل دستهای تو،
در انتهای شب…
وقتی باز به طلوع خیره میمانم تا بیدار بشوم.
مثل دستهای من،
در انتهای سال…
وقتی حتی نگفتی خسته شدهای، و فقط دور شدی.
قلعهی ما در افق میسوخت…
… و ما تا خود صبح داشتیم آب میریختیم و تلاش میکردیم. حوالی شش صبح آفتاب دمید. حوالی هفت فقط دود سفید بود بیرمق، و بوی چوب و سنگ. حوالی هشت صبح ما میدیدیم که دارند خیابانها و اتوبانها شلوغ میشوند. هشت و نیم صبح در لندن کافهها صف کشیده میشدند برای لاته و اسپرسو. حوالی نُه، حتی لاشیهای استارتآپهای سیلیکونولی هم کشانکشان به میزها و استندآپ میتینگهایشان میروند.
حوالی یازده صبح ما عمیقاً بیدار بودن تمام شب و بوی دود فراگرفته شده در تمام هیکلمان را باز درمییابیم و به ریسِتشدن تمامِ رفتنیهای قلعه در ذهنمان زل میزنیم و سکوت را با استخوانهایمان درمیتنیم.
قلعهی ما،
خاطرههایش،
سفید هم اگر بشوند، هرگز نمیسوزند.
شبخوش.
داشتم میگفتمت
«در تمام رؤیاهایی که…»
… که زنگ خورد و تو بیتفاوت فقط رفتی
و
همهی دخترانهگیهایت هم پشت سرت راه افتادند
و دور شدند،
باز.
شبهایی که در رؤیاهایم میمیرم،
با جنازهام چه میکنی؟
قطعهقطعهام را اهدا نکن؛ اگر خواستی ولی همهام را…
(من را بهخاطر میسپاری؟ اگر به خاک سپاردی، حتماً بسپار که بهخاطرش بماند من را.)
□
ریچوالهای صبحگاهیام را که میدانی… اول خورشید میآید، بعد ماه با چشمان خسته شیفت را تحویل میدهد و میرود، بعد گلدانهای تو، بعد دریاچه، بعد مرغ دریایی، بعدش من، بیدار میشویم.
من به همه سلام میکنم. (گرچه خودم هم میدانم دارم برای تکتکشان عادت میشوم.)
من بهخودم میگویم «حالا اگر نه برای همه، شاید برای یکیشان حداقل، من مهم…» و سعی میکنم چشمانم را باز روی حقیقت ببندم.
بعد میآیم و سعی میکنم تمام تلاشم را بکنم که حقیقت را عوض کنم و بچرخانم؛ و احساس کنم اینبار این منِ دیوانه هستم که اختیار را بهچنگ دارم.
شاید این همهاش تلاشِ لجوجانهی کودک بیحوصلهی درونم هست،
که با صبح مبارزه میکند تا باز متولد بشود در این دنیا.
تو که میدانی، اگر من ۱۰ بیدار میشوم، او دوست دارد حداقل سه ساعت بعد از من بپذیرد که جاهای بیرون از تخت هم میتوانند بامزه باشند. و حداقل یک ساعت بیشتر هم طول میکشد تا من اینسنتیو مناسب را پیدا و ارائه کنم. و همین میشود که اوج پروداکتیویتی[مان]، رویهم، گاهی از منحنیهای عرف جامعه دایورج میکند. و گاهی همین میتواند بزرگترین انگیزه باشد — که تمام «آنها» ما را فراموش دارند میکنند.
… و چه رابطهی یخِ ژلهایِ دوستداشتنی هست بینِ
بهتخممبودنِ اهمیت ندادنِ آنها به ما،
و دقیقاً به موردعلاقهترین حالت ممکن ابری بودنِ هوای بالای دریاچهی صبحها.
(گفتم بودهامت که… : ) )
□
تمام ناتمامها را میگذارم برای وقتی آمدی
شاید وقت کنیم برگردیم و تمامشان را، تکتک، تمام کنیم.
دادهکاوی از اکثریت آماری میگوید وقت نمیکنیم. من کانفرمیشنبایاس ندارم. من حتی سلففولفیلینگپرافسی هم نمیکنم. من حتی امید را هم زیر بالش خفه نمیکنم. من شاید ولی، دلم میخواهد کادوها و سورپرایزهایم همیشه روبان خوشگل داشته باشند…
(طوری که باورم بشود در جاهای زیادیاش اهمیت دادهای بهم.)
تمام ناتمامها اما
– هم آنهایی که اهمیتی نمیدهند، هم آنهایی که تو را خوب میشناسند، هم آنهایی که تو را اصلاً نمیشناسند، [و لعنت به همین ترتیبهای گزینهها که القاکننده میشوند، ناچاراً در فضای خطی و جهتدار] –
شاید حوصلهشان سر برود؛
و در همین مدت، ناتمامبودنشان را آنقدر باور بکنند
که همین، «تمام» آخرشان بشود.
([تا قبل از یائسگیات] مهم نبود هرگز برایت، درسته؟)
تو یادت نیست شاید،
اما من و این رودخانه
سالهاست که در دو جهت مخالف کنار هم راه میرویم شبها؛ و همچنان به هم علاقه و ذوق داریم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این شبها
سالهاست به شوقِ بودنِ با هم تمامِ روز را میدویم و در تهِ دلمان منتظریم برسیم و بنشینیم بحسّیم و بنویسیم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این نوشتهها
سالهاست زخمهای همدیگر را میشوریم و/تا تازه نگه میداریم. شاید هراسمان از جایزخمهایی است که ممکنست هرگز از بین نروند. همین ترس از ترسِ شکستِ دائمیِ مضاعفست که نوشتن را ترغیب میکند…
تو یادت نیست شاید،
اما من و انگیزههای قدیمی
خیلی مهیّجتر توی کوچه میدویدیم آن سالهای دور. تا اینکه وقتی زمین خوردیم و زانوهایمان خون آمد، فهمیدیم بزرگ شدن بزرگترین اشتباهِ ناخودآگاهِ هر کودکای است؛ خیلی خیلی قبلتر از بلوغ.
تو یادت نیست شاید،
اما من…
من…
…
من هم دارد مثل تو، از یادم میرود خیلی چیزهایِ آن روزها…
باورت میشود
گاهی
رویاهایم از آنچه فکر کنی سبُکترند…
جایی میان نیویورک و سنفرنسیسکو،
جایی معلق در تابستانهای غریب – که تمام میشوند هر بار –
کودک درون من چترنجاتش را باز کرده و پایین پریده.
از آن بهانهگیریهایی که ۹۰ درصد احتمال میده دنبالش بروم، اما از سر مشغله و پرایوریتیزیشن، نرسیدم؛
و رفت که رفت.
و هنوز نمیدانم چتر نجاتش در ۱۰ درصد پایانی، باز شده یا نشده،
و هفتهها، شاید هم ماههاست که خانهتکانی نکردهام که جای خالیاش پیدا بشود.
باورت میشود
گاهی
آنقدر به تقویم خیره میشوم که ۲۰۱۸ روی روحم حک میشود.
و به این فکر میکنم که
از ۲۰۱۸،
نه بهعنوان سالی پروفور از امضاها و تاریخها
بلکه بهعنوان سالی که نتوانستم کودکهای گمشدهام را ذیلِ بند معافیتهای مالیاتیِ ناشی از لاس، دپریشیشن، و دپرشن جا بزنم
یاد خواهم کرد…
باورت میشود
این روزها
منتظرم شبها باد لای موهایت بپیچد باز
تا توی خندههایت گم بشوم؛
حتی اگر گاهی برایت جانشدنیتر از همهی لطافتها و بخشندگیهایت باشم…
پشت خندههایم که جا میشوی،
قبل از عبور،
میفهمم…
چراغِ سبزِ چشمهایم را، به پاس زمانبندی منظّمشان نگذار. گاهی پلکهایم هستند که فرمان نمیدهند و تا صبح سبز باقی میمانند
– بیچاره شبروهایی که از سمت مخالف تقاطع میآیند و با ترس مجبورند قرمز رد کنند. شبروهایی که در طول روز توی همهمه و ترافیک فراموش میشوند. میدانی که. –
صدای پایت
تهوع را از لحظههای من میگیرد
هنوز…
قطعاً مملو از تلاش برای خودامیدواریام که قبولاندهام بهخودم که
حتی به شرط نقض قوانین فیزیک
همیشه پاهایت (و پلکهایت) رو به فقط حرکت میکنند.
(حتی وقتی میخوابم،
مخصوصاً وقتی دیر میخوابم،
حتی مخصوصاً وقتی نصفهشب بیدارم میکنی تا رو به ماهِ پشت دیوار بخوابم، نترسم، و نفسکشیدنم را به تاریکیهای ممتد گره نزنم.)
تو میخوابی و من،
صفحاتِ تاریکِ این کتابِ فراموششده را
با ماهیچههای پشتیِ زیرِ جمجمهام ورق میزنم، غرغره میکنم، غرق میشوم، و صبح با اولین پرتوِ طلوع، خیلی شیک به ساحل برمیگردم.
تو میخوابی و من،
با ماه و دریاچه در سکوت پوکر بازی میکنیم و به نوبت
کِرِم دورچشممان را به هم قرض میدهیم
تا یا هیچکداممان پیر نشود
یا همهمان با هم.
هر شب.
□
در خواب
وقتی میفهمم خوابست،
درلحظه شروع میکنم به تعبیر کردنش، همانجا.
تعبیر که نه ولی،
ریشهیابیهای شخصیتی/کودکی بیشتر — اینکه چهشد و کجا شد که خواستهها و آرزوها به نرسیدنها و عقدهها بدل شد، در نوع خودشان؛ اینکه چهشد که ساحل امن فراموش شد، و بروز خشمها را سلفرایشِس بودن شروع کرد به توجیهکردن؛ اینکه چهشد که ما بازیهای شاد، محدود، و دوستانهی کودکیمان را فروختیم به این شطرنجهای سیاسی روزمره در زیر سایهی نردبانِ کُرپُرِتهای کپیتالیستی…
□
ایمپاستر در ذاتم رخنه کرده که،
شانس را بهانه میکنم تا تاکید کنم که در من فقط قدری هیجان هنوز باقیست و بس. استعداد و توانمندی سرابِ ساختهشده توسط داننینگ و کروگر هستند از دور، فقط. و من خودم هم از اینکه شانسهایم زودتر از موعد مقرّر ته بکشد میترسم، حقیقتاً.
تو اما، وقتی ژست ناخواستهی مشاور دانا را بهخودت میگیری جلوی این کتریِ در شرفِ جوشیدن، کودک درون من هست که سراسیمه در راهروی درونم میدود و جیغ میکشد. و وقتی به تو لو میدهمش، و تو لبخندتر میزنی، میرود پشت کمد لباسهایش قایم میشود و گریه میکند.
طفلک دوست دارد در جمعهای حداکثر دو نفره دوم بشود فقط، نه در ارگانیزیشنهای ۹۸۸ نفره. گرچه دارم تعلیمش میدهم برای پذیرش جنبهی باخت، اما متاسفانه سرعت سقوط مقبولیتش بیشتر از سرعت فراگیری و گسترش جنبهی باختش هست. همین میشود که از داخل کاملاً فرو میپاشد.
کودک درونِ من، استخوانهایش گلچینی از آتلهایی است که در تمام این سالها زیر پوستش جذب شده بعد از هر زلزلهی درونی و بیرونی؛ منتها باز شدت رشد ریشترهای زلزلههای خارجی، گاهی، سریعتر از سرعت رشد استحکام استخوانهایش ممکنست باشد.
این وسط رسالت من فقط نرمنگهداشتن اوضاعست،
و بس.
و گاهی لبخندهای تو بدجور نوکشان تیزِ تیز است…
□
تمام رخنهها،
دقیقاً تمام رخنهها
…یِ مغزمرا واژه میچپانم.
(خودشان چفت میشوند)
و من چند ساعتی همیشه دیرمست، بین ترس باز بازنده شدن و رستگاریِ ناخواندهی ناشی از فراموش شدن…
گاهی فکر میکنم از بین بهخوابرفتنهایی که در ده هزار شب گذشته داشتهام، کدامشان آن اصلیه بوده که وقتی بیدار بشوم، رویهی طبیعی از ادامهی آن شروع میشود… تو آیا خواهی بود؟ دریاچه، باد، سایهها، قطارها، باران، خواهند بود؟
و تو،
آیا،
باز با دستهگل و لبخندِ قرمزِ سادهات
توی ایستگاه قطار
منتظرم خواهی بود؟