تمامِ «بخشی از تو که زنده شد»،
در قبرستان انتهاییِ مغزم مدفون شده.
اما،
دلیل نمیشود که یادش، آرامشبخشترین تسکین شبهایی نباشد
که با تمام قوا بهسمت خودمنفوربینی سوق داده میشوم.
در قبرستان،
هنوز ذوق ساندویچ و سوپ و رنگینکمانِ دابلِ پشت کوهان شترهای بیابانی هست…
در قبرستان،
تمام فصلهای سال، هنوز رنگ خاص و معنادار خودشان را دارند…
در قبرستان،
من هنوز نرسیده به سیسالگی بهخوابی طولانی فرو رفتهام…
در قبرستان،
هیچکس نمیتواند سنگقبرت را از من بگیرد.
(حتی خودت،
حتی شبهایت که یقین داری بهخیر شدن یا نشدنشان برای جنازهی من فرق خاصی ندارد.)
خواب بهمثابهی ریشارژ؛
خواب بهمثابهی اردوی تفریحی بدون رضایتنامهی والدین؛
خواب بهمثابهی فرار موقت از زنجیرها، که برای ساعاتی، ولو دروغین، بهخودم ثابت کنم هنوز تمام نشده.
میبینی، در خوابهایم هم هنوز بوی تو شاید صادقانه جاری باشد؛
بعد تو دستهای من را هم،
که آخرین سنگر امید در بیداری هستند،
به اشمئزاز – با برهان و ارجاع از سیدیسی – وصلت میدهی؟
کاش حداقل در جنگل شیرهای گرسنه،
شببخیر شنیدن، کمی
انصافانهتر
بود.
نفسهایم مینیمال میشوند،
مغزم ولی،
همچنان با غبارهایش دست و پنجه نرم میکند.
من،
به خیلی چیزها هنوز امیدوارم؛
اما کمکم دارد باورم میشود
گاهی
بیدار شدن میتواند بسیار بسیار تدریجی باشد — یک ایمان ساده و کوچک جدید در هر شبانهروز.
من،
قلّه را،
در همین حوالی اقیانوس،
لمس خواهم کرد،
عزیزجانم.
شاید هم آخرش
ریشهی همهی این ترسها
به شبهای سردی برگرده
که من نهتنها فراموش و علیالسویه،
بلکه علناً دریغ میشدهم.
(کنتور نه، حق مسلّم هم نه، اما رسوب میبندد و ممکنست باز مؤکدّداً کیپ بشود؛
همهی روزنههای شادیهای لحظهای، و مکرّر
که مبدّل به تلّی منظّم از دستنیافتنیهای محقّر میشوند.)
شاید هم آخرش آدمها
یاد بگیرند «مهربان بودن» سادهترین و عمیقترین خصلتِ بسیار آندِر-رِیتِد آدمیست، که تحقّقِ فراموششدنِ تعمّدیاش این روزها گویا باب جدیدی از تمدّن و تعقّل شده…
(ای تف به ذات همهی تفکّرات بیشعورشان و تخیّلات بیذوقشان!)
شاید هم آخرش،
ولی،
…
وااااقعاً هییییچ اتفاق خاصی نیافتد.
و نیویورک همچنان خسته و بزرگ و دوستداشتنی به راه خودش ادامه بدهد،
و تهران مغرور و مغموم،
و سانفرانسیسکو بیبند،
و همهی شهرهای دیگری که زمانی، تکّهای از من را…
شاید…
…
شبِ همهی شهرهای مهربانِ مهر بان [ ِِ من]،
بخیر.
ریرا،
ریرا،
ریرا،
باز عجله کردی و هول کردی و بدو بدو به ایستگاه که رسیدی قطار اشتباهی سوار شدی… بهجای خط «تی» به مقصد تیخوانا خط «دی» به مقصد دریملند را پریدی بالا.
باز اشتباهی،
اشتباهی سر از خوابهای من درآوردی…
ریرا،
ریرا،
ریرا،
اشتباهاتت باز، اشتباهاتت ریرا…
در خوابهایم هنوز،
سخت است از تو
و اشتباهاتت
متنفر باشم.
شاید ده سال یا صد سال یا هزار سال دیگر،
ریرا،
اشتباهی باز با تمام آرامش وجودت و فارغ از تمام دغدغههایت
جلویم ایستادی، به من نگاه کردی و لبخند زدی تا من
همهی موهای خاکستریام باز جوگندمی شد و توانستم با ذوق بخندم و
از بیداری، باز، بیشتر از خواب لذت ببرم
پیشت…
ته گودال ماریانم یک باتلاق نصب/ایجاد شده، که بسیار مفید است.
منتهی هر ششماه یکبار که آتشفشانِ زیرِ باتلاق فوران میکند، چیزهایی را بالا میآورد که در راستای روند روزمرهی من نیستند. (مشمئزکننده نه، ابداً نه، اما گاهی مشوّشکنندهاند.)
بیدار میشوم.
دقیقاً عین فوران آتشفشان، در نیمساعت حاصل قرنها سکون و تعادل و شکلگیری هزاران جلبک و خزه بههم میریزد. و متأسفانه برای دقایقی من طعم بیداری را دوباره میچشم.
مثل کتری روی گاز، وقتی زیاد مغزم غلیان میکند، از بینیام سوت میکشم. با صدای سوت خودم، باز وارد این دنیا میشوم. دنیای بسیار منطقیای است، نسبت به تمام حداقل بیست سال تجربهی گذشته؛ منتهی من کسانی که من را در راستای از اینهم منطقیتر بودن تشویق میکنند، از انتهای قلبم دوست ندارم.
□
اسماً بیدار میشوم،
اما یادم میآید که معنای بیدار شدن واقعی چیست. یادم میآید زمانی بدون روزانه کُشتیگرفتن با وکیلمدافع خودم در دادگاههای روزمره، من خودِ نه-چندان-منطقیام را هم زمانی خیلی دوست میداشتم. یادم میآید وقتی صندوقچهی حاوی رمزِ دیکُدشدهی «هیجانِ اشتباهکردن» را خودم از قایق پرت کردم تا برود تهِ ماریانم، هم خیلی پیر شدم، هم دنیایی را انتخاب کردم که درش «دریغ» یک حربهی پروپاگاندا-وار بود برای فریب هدفمند در راستای استثمار خیلی حقوق طبیعی، و/منجمله ربودن خیلی لبخندها. یادم میآید، گاهی آدمها بهانتخاب خودشان میخوابند؛ ولی حق دارند هرگز کسانی را که بهموقع بیدارشان نکرده، از منتهای قلب دوست نداشته باشند.
دقیقاً به اندازهی غیردوستداشتنی، ولی واقعی، بودنِ اختراع و شیوع دستگاه انتقال بو از راه دور، مثل یک کارآگاهِ کاملاً حرفهای و منطقی در صحنهی جُرم، تمام محتویات آتشفشان را آنالیز و نمونهبرداری کرده و به آزمایشگاه میفرستم. من تصمیم خودم را گرفتهام که قاتل را چهکسی معرفی کنم، و آزمایشگاه و غیره صرفاً یک فُرمالیتهاند.
نتیجهی آزمایشگاه ولی اینکانکلوسیو برمیگردد و من، ترجیح میدم بهجای اینکه دروغهای خودم را از صمیم قلب باور کنم و یکهتازی کنم باز در سلسلهی جمعبندیهایم، صرفاً روی صندلی عقب بنشینم، پنجره را بدهم پایین، و سعی کنم بدون تکان خوردن لبهایم به تمام درختان جاده بگویم که از آشناییشان خوشوقتم، اما اینکه برای چند صدم ثانیه حتی در معیشتشان هستم، خیلی انتخاب من نبوده. من فقط به عبور معتقدم گاهی…
□
بیدارتر میشوم و تمام گدازهها هم نرسیده به حتی نصف عمق تا سطح آب، خشک میشوند و سنگ میشوند و برمیگردند توی باتلاق. باتلاق خیلی جا دارد. باتلاق کاملاً اسکیلبل است. باتلاق، تمام شهرهای دنیا را در خودش جمع میکند و بهراحتی میبلعد و حتی آروغ هم نمیزند. باتلاق، چه از باتلاقبودنِ خودش راضی باشد و چه نباشد، کارش را درست انجام میدهد.
بیدارتر میشوم و هنوز پردهها کشیدهاند. من هنوز ادعا میکنم موجهای کسینوسیام را دارم صاف و فِلَت میکنم. من هنوز ادعا میکنم اسب خوبی هستم. و هنوز تمامِ «من هنوز»هایم را بااطمینان بهخودم تلقین میکنم.
باتلاق، آتشفشان، صندوقچه، و تمام اینها همیشه طبیعیاند. مهم دلفینها و مرغهای ماهیخوار شاد در حوالی سطح هستند که هر روز صبح با نور خورشید با ذوق بیدار میشوند و به بازیهایشان میرسند. : ) من اما، شبها که همه خوابند، چشمهایم را میبندم تا بتوانم بهتر به عمق باتلاق زل بزنم. میدانم، میدانم، میدانم، من آخرین روزهای عمرم هم که شده، با ماسک اکسیژن یا بدون ماسک اکسیژن، به نوازش تمام ماهیچههای داغ قلب باتلاق خواهم پرداخت.
روزبهخیر. شببخیر.
باور بکنی، یا نکنی،
من هرچهقدر هم آماتور باشم
نیازی به بازتعریف سرما و زمستان ندارم.
من سالها در قعر دریاچه زیستهام و شبها آبششهایم را یواشکی از زیر پتو بیرون کشیدهام.
من اگر با طمانینه و کمی لبخند استتیک کف دریاچه قدم میزنم،
تنها برای تماشای دوبارهی همان رقصهای بیهودهی قدیمیِ همان ماهیهای قدیمیِ خود-دلبرک-بین قدیمیست — وگرنه من که سالهاست هابیِ اصلیام جمعکردن کندههای خشک برای شومینهی خانهی ریچارد در زمستان است.
باور بکنی، یا نکنی،
من دیگر یهمراتب کمتر از ترسهایم میترسم.
من تمام پوستهای خشکیدهام را گذاشتهام
اینبار
راحت بریزند.
من
قصد دارم تا پیش از زمستان هم،
یکبار دیگر زندگی کنم.
سفرهای زیادی هستند که
چمدانم، منرا، با خودش میکشد و میبَرَد و من هم تقلایی نمیکنم. هر چه باشد، سی و اندی سال خلأ را باید طوری پر کرد که با یک فشار و تلنگر دوباره همهش باد هوا نشود.
سفرهای زیادی هستند که
من باز تنها وقتی که به مقصد میرسم میفهمم قبلاً هم اینجا بودهام. و تنها تفاوتش اینست که من احتمالاً از خیلی جهات زخمیتر/مجرّبتر هستم، و بس. و البته همین مهم، بهتنهایی، هم توجیه میکند و هم کفایت.
سفرهای زیادی هستند که
من باز هم طیشان خواهم کرد. مهم نیست چند بار… مهم نیست چند نفس… برای یک مسافر بیخانه، همیشه تنها امید سفری باشکوهتر انگیزه است؛ نه مقصدی نامعلوم و صرفاً در حرف گفته شده.
سفرهای زیادی هنوز هستند که
کفشهای [من] را خوشحالتر از پاهایم میکنند.