امیدوارانه مطمئنم
در ۱۶ سال آتی،
AI اسپاتیفای بهقدری پیشرفت خواهد که پلیلیست پیشنهادی اوّلش بر حسب مود، برای من، خواهد شد
«تو و کون لق دنیا و همهی میشِناستِیتمِنتهای شر و وِر»
.
09:41 جمعه، 29 ژانویه 21
کالیگولا اگر زنده بود که من
بین خوابهایم طعم بیخوابی نمیچشیدم زیر لب.
کالیگولا اگر زنده بود که من
شبها تا صبح زیر پلهای کثیف و تاریک شهر دنبال پیدانشدنیها نمیگشتم.
کالیگولا اگر زنده بود که من
رابطهام با «زمان» بر پایهی مدیریت ترس بنا نمیشد.
کالیگولا
هر جا که هستی
مراقب خودت باش و من…
من…
من سالهاست به توهّم بزرگترشدنم دلشادم.
شببخیر.
امضا:
من،
ناخن،
کوه.
نفسهایم مینیمال میشوند،
مغزم ولی،
همچنان با غبارهایش دست و پنجه نرم میکند.
من،
به خیلی چیزها هنوز امیدوارم؛
اما کمکم دارد باورم میشود
گاهی
بیدار شدن میتواند بسیار بسیار تدریجی باشد — یک ایمان ساده و کوچک جدید در هر شبانهروز.
من،
قلّه را،
در همین حوالی اقیانوس،
لمس خواهم کرد،
عزیزجانم.
اگر در خلالِ روایتِ تجارب منتهی به زخمهای عمیق جنگهای ماقبل از اعتقادم به سان تسو،
به مادمازل «آ»
به این نتیجه رسیدم که عدم امنیت روانی (اینسکیوریتی) رابطهی مستقیم با جایگزینپذیربودن (ریپِلِیسبلیتی) [از منظرِ درونیِ خودِ شخص] دارد،
پس
ریشهی دلتنگیهای وسوسهآمیز
– علیرغم امنیّت روزمره –
را کجا میتوانم جستجو کنم، عزیزدلم؟
(من هم شاید وقتهایی که خواب نیستم، بیدار هم نباشم.)
پ.ن. و استاد «ک» میگفت، یکی از درمانهای مؤثر و پایدارِ پریشانحالی و اضطراب، همانا صرف خلاقیّت است. و خلاقّیت در ابداع روشهای نوینِ برقراری و تثبیتِ امنیّتِ خاطر میتواند یک تیر با دو نشان باشد (زندهباد گرمای هُرم). و من هنوز که نرسیدهایم، دلم برای آیندهای که دلم برای این روزها تنگ میشود، تنگ میشود، نازنین.
کاش وقتی بزرگ میشی
من هیچوقت زوال عقل نگیرم
که اعتراف کنم
چندین بار، این روزها و این ماهها، خواستهم
با گهوارهت بذارمت جلوی ایستگاه آتشنشانی
و با گریه فرار کنم
و توی باد گمتر از تو بشم،
عزیزدلم.
با دستهایم…
نوازش،
سازش،
ساختن،
خلقکردن،
زیبایی بخشیدن،
لمس کردن،
لذت بردن،
…
دستهایم یادت میماند؟
(اگر روزی هر دو کور شدیم…)
□
با دستهایم میخوابانمت؛
با دستهایم بیدارت میکنم؛
با دستهایم تو را،
باز
آرامترین
میکنم…
(وقتی باشی…)
□
دستهایم گاهی
جای خندههایشان
رویت میماند
و تو باز میخندی؛ وقتی میبینی، وقتی یادت میافتد…
†
دستهایم گاهی
ظرافتهایت را
– که فقط تو میدانی و من؛ و من بیشتر –
بیشتر نوازش میکند تا
اصیلتر و باارزشترین، بمانی
شبهایی که همهچیز تیرهست…
†
دستهایم گاهی
ریتم که میگیرند
و میرقصند
تمام دورت را طی میکنند.
نترس،
نترس،
نترس،
من هم،
– مثل تمام فرشتگانِ نامیرای اطرافت –
عاشق خلقکردنت هستم، عزیزم…
یک سال و پنج ماهای میشود که در همان شک بین رکعت دو یا شانزده، بهقول دکتر میم، شنا میکنم.
و هنوز نمیدانم که لیتا باید از من بهدنیا بیاید یا من از لیتا…
□
این شبها هم، مثل تو، مثل خودِ خودِ خودت، روزی خاطره میشود؛
و من میمانم و دخترکی که گاهی درونم با ذوق بالا پایین میپرد،
و من سعی میکنم حداقل بهاندازهی خودش مهربان باش
و بدون کوچکترین منّتی یادش بیاندازم که چه شبهایی را تا صبح بهذوق دیدنش بیدار ماندم این سالها، لیتا…
□
موهای بلند و ابریشمیات،
روزی، (به همینزودی)
لیتا…
میدانم
میدانم
میدانم
تو هم برایت سخت است
که باور کنی
من فراموش کردهام
حتی
نامم را.
□
ریرا،
بین خواب در بیداری و بیداری در خواب،
من
دلم تنگ شده کسی باز مرا صدا بزند.
و از صدایش نترسم، صرفاً برگردم
و با هم بهدنیا بخندیم.
□
من،
با خودم به صلح دارم میرسم اما،
باز همیشه حداقل یکیمان از من میترسد و من
آنقدر ساکت میشوم و پیاده راه میروم تا خسته بشوم و کنار جاده باز خوابم ببرد…
□
ریرا،
نترسیدن سخت نیست. باید بپذیریم. باید همهی طلسمها را بشکنیم. باید بپذیریم هم میشود پوستکلفت بود، هم شبها کرم دور چشم و کرم شب به پوست زد — تناقضی ندارد؛ دوگانه نیست؛ سخت نیست فهمیدنش، باور کن.
ریرا،
شبهایم را برایم قبل از خواب بهخیر کن.
ریرا،
گاهی همین شبها تنها اوج سکوتم است.
ریرا،
تا صبح چیزی نمانده.
چه ساعتها را عقب بکشند، چه نه، صبح میشود و من
باز
– اینبار خیلی صبورتر و باانگیزهتر –
لبخند میزنم.
ریرا،
صبحهایی را بهخیر خواهم کرد که
سالهاست منتظرشان بودهایم!
فقط نترس و این شبها را
یا بهخیر بکن، یا بهخیر فرض کن.
ممنون.
شبت سرشار و آرام…
بزرگشدنش را
جشن
میگیرم،
هر شب.
خلاصهی همهی این دو سال میشود اینکه
من شاید حالا حالا ها بیدار نشوم، اما
دوست دارم وقتی بیدار میشوم،
صدای چیزهایی که دوست دارم را بشنوم؛
و به بیدار بودن خودم افتخار کنم…
همین.