کلّ حرفهای تو،
چونآن برفهای تو،
صرفِ پُرکردن ظرفهای احساس من
میشوند تا لبریز بشوم
و با لبخند نگاهت کنم و بگویم
«حالا شبت بهخیر، عزیزم…»
موجهای تو
در اوجهای تو،
جنگای با «صلحِ درونِ من» ندارند؛
اما وقتی فوجفوج وزیدن میگیرند،
«آرامشِ درونِ من» را
باز به باد میدهند.
داد میزنند؛
از یاد میبرند.
نهایت امر، من میمانم و کلّ سکونهای من،
با بوی کرخت و نمناک استخونهای من،
در انتهای همهی جونهای من…
که باز قبل از خواب
ریز ریز نگاهت کنم تا لبریز بشوم
و با لبخند بگویم
«حالا شبت بهخیر، عزیزم…»
امیدوارانه مطمئنم
در ۱۶ سال آتی،
AI اسپاتیفای بهقدری پیشرفت خواهد که پلیلیست پیشنهادی اوّلش بر حسب مود، برای من، خواهد شد
«تو و کون لق دنیا و همهی میشِناستِیتمِنتهای شر و وِر»
.
باز خطبهی خودم یادم رفت
که دنیا مزرعهی استحقاق نیست
که وقتی من باز زیر پونز جا ماندم و تنها شدم،
عاصی باشم از اینکه برای دولت و دوستان و حتی تو، فقط یک شمارهام.
تو ولی،
در شمارشهایت،
اگر نصرفید یا نخواستی،
بدون عذابوجدان یا امثالهم، مرا لحاظ نکن…
من
بزرگترین دستاوردم در سالهای کرونا،
کلفتتر شدن پوستم برای جلوگیری از نفوذ عمیق تلخیهای معلق در هوا،
و جمعوجور کردن نسبتاً منظّمِ پریودهای حداکثر ۳۶ ساعتهام است.
بیدارم کن، بانو.
۰۹:۴۱ جمعه، ۲۹ ژانویه ۲۰۲۱
کالیگولا اگر زنده بود که من
بین خوابهایم طعم بیخوابی نمیچشیدم زیر لب.
کالیگولا اگر زنده بود که من
شبها تا صبح زیر پلهای کثیف و تاریک شهر دنبال پیدانشدنیها نمیگشتم.
کالیگولا اگر زنده بود که من
رابطهام با «زمان» بر پایهی مدیریت ترس بنا نمیشد.
کالیگولا
هر جا که هستی
مراقب خودت باش و من…
من…
من سالهاست به توهّم بزرگترشدنم دلشادم.
شببخیر.
امضا:
من،
ناخن،
کوه.
تمام هیولاهایی که میکُشَم را،
باید سرشان را جمع کنم در یک صندوقچهای
تا پسفردا که باز توی صورتم ایستادی و زبانت هم دراز بود
نشانت بدهم و بگویم
«من از پشت تمام این درّهها دارم میآیم…»
نقطه.
نفسهایم مینیمال میشوند،
مغزم ولی،
همچنان با غبارهایش دست و پنجه نرم میکند.
من،
به خیلی چیزها هنوز امیدوارم؛
اما کمکم دارد باورم میشود
گاهی
بیدار شدن میتواند بسیار بسیار تدریجی باشد — یک ایمان ساده و کوچک جدید در هر شبانهروز.
من،
قلّه را،
در همین حوالی اقیانوس،
لمس خواهم کرد،
عزیزجانم.
زمستانم میکنی و من،
حتی با سوزاندن آخرین تکههای زبالههای بازیافتی و غیربازیافتیام هم،
نمیتوانم خودم را گرم کنم.
زمستانم میکنی و من،
زخمهای خودم، بهعلاوهی زخمهای تو، بهعلاوهی زخمهای تو روی من، بهعلاوهی زخمهای من روی تو، را درمینوردم
بارها
و بارها
و بارها…
تا با موفقیّت سرشار بشوم از خاکستری و نفرت و تاریکی.
زمستانم میکنی و من،
مغزم یخ میزند؛ و در حافظهی غیرآلزایمرپذیرم فقط این تکرار میشود که:
زمستانهای قبل [تر از تو] هم گذشتند،
این نیز بگ…
۱۸:۵۱ شنبه، ۲۶ دسامبر ۲۰۲۰
سلام،
وقتی به خودم برسم (شاید ۵ دقیقهی آخر شب، اگر نَمیرم از خواب باز)
عمیق میشوم تا بفهمم باز
که اشتباهی هم اگر بوده باشد، از گمشدن نبوده؛
بلکه از اشتباه پیدا شدنم بوده،
که این شکلی برای میرداماد و منهتن دلم تنگ میشود.
سلام،
دو دقیقه بیشتر وقت ندارم…
فقط خواستم بگویم،
لطفاً سهم من را دور نریزید. قول میدهم برگردم یکروزی…
اگر در خلالِ روایتِ تجارب منتهی به زخمهای عمیق جنگهای ماقبل از اعتقادم به سان تسو،
به مادمازل «آ»
به این نتیجه رسیدم که عدم امنیت روانی (اینسکیوریتی) رابطهی مستقیم با جایگزینپذیربودن (ریپِلِیسبلیتی) [از منظرِ درونیِ خودِ شخص] دارد،
پس
ریشهی دلتنگیهای وسوسهآمیز
– علیرغم امنیّت روزمره –
را کجا میتوانم جستجو کنم، عزیزدلم؟
(من هم شاید وقتهایی که خواب نیستم، بیدار هم نباشم.)
پ.ن. و استاد «ک» میگفت، یکی از درمانهای مؤثر و پایدارِ پریشانحالی و اضطراب، همانا صرف خلاقیّت است. و خلاقّیت در ابداع روشهای نوینِ برقراری و تثبیتِ امنیّتِ خاطر میتواند یک تیر با دو نشان باشد (زندهباد گرمای هُرم). و من هنوز که نرسیدهایم، دلم برای آیندهای که دلم برای این روزها تنگ میشود، تنگ میشود، نازنین.
سلام،
من یک غریبه هستم.
[با صدایی بلند و رسا و کشیده داد میزنم:] «آیا
زخمهایِ نه-چندان-مشهود-در-نگاه-اوّلِ من،
مصدّع اوقات شما میشود؟»
[و بعد، آرام در گوش نجوا میکنم:] «البته اگر به کسی نگویید،
من هم
– تا حدّی که چندشآور نباشد و پاککردن لکههایش دردسر نشود –
بعضاً حتی فِتیشوار،
با آرام آرام مالیدن زخمها[یم/یت/یمان]
آرامتر و انگیزشمندتر میشوم.»
سلام،
هنوز بیدارین؟